دلم میخواد گریه کنم...

نمیدونم چرا هر کی میگه من از همه صادق ترم از همه دروغگو تره

من دیگر نیستم ....

امشب حال غریبی دارم  ، انگار با بقیه شبها فرق میکنه یک حس  عجیبیه . باز هم مثل شبهای قبل انگشتهای اشاره ام را برای گرفتن جواب  به هم نزدیک میکنم . اینبار جوابم را داد . ناخداگاه  لبخندی از رضایت بر لبانم نقش می بندد . از چه خوشحالم ؟ از جواب مثبتی که از انگشتهای اشاره ام گرفته ام یا حس دیگریست . درونم خالی است . دیگه مثل چند شب قبل نیستم چشمهای بسته ام را باز میکنم . اینجا جای غریبی است و من مثل هیچ شب دیگری نیستم . تو را کنارم می بینم . وای خدای من آیا براستی تو در کنارم هستی . پس اینبار فالم درست بود و تو در کنارمی به صورتت خیره می شوم اشکهایت چرا روان است ؟ چرا گریه می کنی ؟ تکانش می دهم باز هم به من بی اعتناست !!!چرا متوجه من نیست ؟؟؟؟؟؟ التماسش می کنم اما باز مثل همیشه ....

بلند می شوم تا از او دور شوم به ناگاه اسمم را با ناله ای از زبانش می شنوم  و های های گریه اش بیشتر می شود. چرا اینگونه است . به خودم میایم نگاهم را به سمتی می کشانم که او به آن سمت خیره شده .

خدای من این که من هستم که او بالای سرش نشسته ....

دوباره نگاهم را بر او ثابت نگاه میماند . دوباره قلبم به سوزش افتاده ... اما امشب شبی متفاوت است .

خوشحالم او برای من می گریست روزها بود که من برای او می گریستم برای عشقی که از او در سینه داشتم و او بی اعتنا بود و حال من به آرامش رسیده بودم دیگر گریه نمی کردم دیگر بغضی گلویم را نمی فشرد دیگر دردی در سینه نداشتم .

آری او برای من  میگرید . در آغوشش می گیرم تا آرامش کنم اما گریه هایش بیشتر و بیشتر می شود و باز هم به التماسهای من بی اعتناست  درست مثل شبهای قبل . اما این بار متفاوت است . من آرامم و او میگرید . اما حال دیگر من نیستم!!!!









گزارش تخلف
بعدی